سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه آسمونی

دست!

این روزا با شنیدن کوتاهترین و ملایمترین موزیک هم پسرم همه رو به شادی دعوت می کنه:"دست!" و خودشم شروع می کنه به دست زدن! کسی ندونه خیال می کنه ما هر روز تو یه مجلس هستیم و حسابی مجلس گرم کنیم! قربون شادی پاک پسرم بشم الهیییییییییییییییییییییییییییی! اگه توی یک جمع هم گفته باشه که دونه دونه همه رو چک می کنه ببینه همه دست می زنن یا نه!
20 شهريور 1392

NEW WORDS

ماشالله انفجار کلمات سبحان اتفاق افتاده و واقعا روزی نیست که حداقل یکی دو کلمه جدید یاد نگرفته باشه. اما بعضیاش نمکش بیشتره. مثل: خانه! داشتیم با هم کارتها رو می دیدیم که یهو کارت خونه رو دید و من چون فکر می کردم بلد نیست بگه گذاشتمش کنار که یهو شنیدم می گه: "هانه" پسرم از الان کتابی حرف می زنه  
20 شهريور 1392

گاسا!

امشب پسر مامان بغلم بود که من شام درست می کردم پرسید چیه؟ البته با همون لهجه شیرین خودش: CHIA؟ منم گفتم غذا و شیرین زبون عسل مامان تکرار کرد: گاسا!
20 شهريور 1392

مادرانه عاشقانه

گل یه دونه مامان نفس همیشگی من امشب یکی از لباساتو داشتم تا می کردم که حس کردم بوی تنتو می ده. بوش کردم. یه نفس عمیق بعد بغلش کردم و تمام احساسی که داشتم فقط عشق خالص خالص بود. بینهایت عاشقتم بینهایت دوستت دارم هر روزی که از با هم بودنمون می گذره احساس می کنم یه مرحله جدید از عشق رو تجربه می کنم یه عشق پاک آسمونی به نظرم این عشق آسمونیه یه عشق که فقط توش بخشندگیه بدون هیچ توقعی الا خوب بودن و شاد بودن خودت نمی تونم احساسی که بهت دارمو بگم نمی تونم همونی که تو دلم تجربه می کنم با کلمات بیان کنم بزرگترین آرزوم اینه که همیشه همین احساس قشنگ بینمون بمونه آرزو دارم همیشه بتونم درکت کنم آرزو دارم همیشه محرم اسرارت باشم ...
20 شهريور 1392

کو؟

جذابترین بازی برای پسرم این روزا قایموشک بازیه که هر جایی خودشو قایم می کنه. توی کمد، زیر میز، پشت لباسهای چوبلباسی، زیر تخت و حتی پشت انگشتای کوچولوش! وقتی قایم می شه اگه کسی بهش توجه نکنه دونه دونه اسم کسانی رو که حضور دارن صدا می کنه و داد می زنه مثلا: "کو؟ بابا... کو؟" یا "کو؟... مامان...بابا...کو؟" یک شب هم به بابا گیر داد که باید بره زیر تخت و قایم شه تا سبحان پیداش کنه. بابا هم فقط سرشو برد زیر تخت و سبحان بابا رو پیدا کرد!  
3 شهريور 1392

جشن شکوفه ها!

برای جشن شکوفه های دانش آموز شرکت نفت، من و آقا سبحانم با مامان جون و باباجون رفتیم تالار وزارت کشور. از همون اول که اصلا گلم ننشست و همه سالنو زیر و رو کرد. به هر کنجی سر می زد و منم دنبال این کنجکاو کوچولو. اونجا روی صورت بچه ها نقاشی می کشیدن که چون آقا پسرم صبر نداشت چند بار نبتمونو از دست دادیم و وقتی آقا رضایت داد دیگه خانمایی که مسوول این کار بودن وقتشون تموم شده بود. اما من با باباجون تماس گرفتم و خلاصه پسرم با کلی ماجرا و پخش کردن فیلم حین نقاشی و... اجازه داد که رو صورتش نقاشی کنن. مرحله بعد داستان مربوط می شد به عکس گرفتن که تراژدی خاص خودشو داشت. هی بدو بدو از این طرف به اون طرف. بالاخره نشوندمش تو کیوسک تلفن و گوشیو دادم دست...
3 شهريور 1392

آلو

با بابا رفته بودیم لواسون و اونجا رفتیم باغ یکی از دوستای بابا. کلی کیف کرد پسرم و خودش میوه می چید و می خورد. زیاد آلبالو دوست نداشت اما به بابا امون نمی داد برای گردو. هنوز یکی رو نخورده داد می زد:"ایدو" گوشه دیگه باغ درخت آلو بود و وقتی گلم شنید که بابا منو صدا می کنه که بیا اینجا آلو هست پشت سر هم تکرار می کرد: "آلو" و این آلو چنان غلظتی روی "ل"ش بود انگار کلمه عربیه!
3 شهريور 1392

اولین جمله های پسرم!

اولین جمله ای که نفس مامان گفت:"آب بده..." بود که دنباله هم داشت اما چون به زبان تخصصی گفته می شد نمی فهمیدم. اما دومین جمله ای که اصلا انتظارشو نداشتم: "چای ریست" بود. لیوان چایتو برگردوندی رو میز و گفتی: "چای ریست"  
3 شهريور 1392
1